به حیاط رفت....دستان خود را باز کرد..سرش را رو به آسمان گرفت..نفس عمیقی کشید و چشم هایش را بست...آسمان غرید و قطره های باران به آرامی صورتش را نوازش می کردند..واز سوز سرما گونه ها وبینی اش بی حس وقرمز شده بود..
با اینکه هر لحظه اش تو بودی ...تمام زندگی اش تو بودی ..با اینکه تو همه جا باهاش بودی باز هم وجودتو کم داشت...
همیشه ودر همه جا تمام ذهنش تو بودی...زندگی میکرد برای تو..نفس میکشید برای تو...دنیا رو میخواست برای تو...عشق و می خواست با تو..زندگی رو می خواست با تو..
سالهای زیادی رو بی تو ٬ با تو بودن تحمل میکرد ولی دیگه نمی خواست بی تو با تو باشه ٬ بی تو با تو بودن آزارش میداد...شبها توی خیال وقتی آروم می ری سراغش و بغلش می کنی تا آروم بشه نمی دونی که چه ها میکنی با او...
نمی دونی اینطوری بیشتر عذابش می دی ..نمی دونی اینطوری بیشتر داغون میشه...می دونم ..می دونم...ولی ناخواسته داری عذابش می دی ...پس تنها راهش اومدنه...
بیا...بیا و دیگه خیال نباش..
پ.ن: این داستانک از وبلاگ بی تو با تو بودن(سحر طه) گرفته شده.
پ.ن: سحر 2سال بهترین و تنها ترین یار هم راز من در دبیرستان بود و به همراه عطیه همیشه و همه جا به من کمک کردن و من این بودن خودم رو مدیونشونم.
نظرات شما عزیزان:
خوبی؟؟؟
ممنونم ازت بابت این که داستانم و تو وبت گذاشتی از این موضوع خوشحال شدم..
![](http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(5).gif)
![](http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(8).gif)
![](http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(2).gif)
![](http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(0).gif)
برای چندمین بار دست نوشته زیبای خانم (سحر طه) را خواندم . افتخار آشنایی با وبلاگ ایشون را دارم.
موفق وسلامت باشید.